«ما همه در عصر شکار به سر میبریم» نوشتهی فرهاد حیدری گوران بهتازگی به عنوان مجموعه داستان برگزیدهی جشنوارهی مهرگان ادب انتخاب شده. جشنوارهای که به گفته رسانهی بیبیسی فارسی، «مرز نویسندگان داخلی و خارجی را شکسته است.» اینکه کدام مرزها دقیقا شکسته شدهاند، بسیار جای بحث دارد: آیا داوران خواستهاند این کتاب را به عنوان نماد مرز شکسته شده انتخاب کنند، چون نویسنده در ایران است و کتاب خارج از کشور چاپ شده؟ یعنی تنها بهخاطر موقعیت جغرافیایی نویسنده و کتاب؟ و اگر به کیفیت کار توجه کردهاند، آیا وسعمان در داستان کوتاه همین بوده است؟
در این نوشتار نگاهی کوتاه دارم به داستانهای این مجموعه (البته بجز داستان آخر که به زبان کردی نوشته شده است).
زبان
در داستانهای فرهاد حیدری گوران زبان و چگونگی کار کشیدن از آن نخستین چیزی است که به چشم میآید یا بهتر بگویم، توی ذوق میزند. در بیشتر داستانها، زبان عملا چندان نقشی در ساختن فضای داستانی بازی نمیکند. جملهها عجله دارند که فورا چیزی را بگویند و از آن بگذرند. توصیف فضا با کمترین کلمهها بیان میشود و خواننده را درون خود نمیکشد که بتواند فضا را حس، تجربه یا بهخوبی تجسم کند.
زبان حالتی خبری و گزارشگونه دارد. راویها بهجای داستانگویی، حوادثی را گزارش میدهند. گذشته از این، زبان حالتی ترجمهای و بیسیک نیز پیدا کرده است. انگار که دایرهی واژههای نویسنده در زبان هنوز کافی نیست، اما اصرار دارد با همین واژههای کم داستان بنویسد. زبان برای نگارش داستانها هنوز پخته نشده و احتمالا به همین دلیل است که توصیفهای نارس و نپختهای از شخصیتها و فضای داستانی ارائه میدهد.
به طور کلی، زبان غالب بر مجموعه داستان همه جا یکسان است و شاید بتوان گفت که زبان خود نویسنده است که به شخصیتها و زندگی آنها تحمیل شده؛ بیشتر شخصیتها مثل هم حرف میزنند.
در برخی موارد مشکلات دستور زبانی دیده میشود و علائم نگارشی نیز گاهی یا زیادی هستند، یا بهدرستی سر جای خود قرار نگرفتهاند.
در این میان، نویسنده در تنها داستانی که به لهجهی کرمانشاهی نوشته است، «عمو نظر»، در کاربرد زبان راحتتر عمل کرده و دستش بازتر است. به گمانم، شخصیتهای بیبی و عمو نظر خوب ساخته شدهاند و ترومای پس از جنگ در رفتار و بدن آنها بهخوبی توصیف شده است.
درونمایه
درونمایهی برخی داستانهای حیدری گوران تفکربرانگیز هستند و توجه را به نکتههایی ظریف درمورد زندگی انسانی و رابطهاش با جامعه و گاه سیاست جلب میکنند. داستانهای «جیاکومتی»، «باسکرویل»، «پل مِرِگ»، «الف. خلیلی» و «شلر، اسرین و …» از این دستهاند. در جیاکومتی دو مجسمه در مقایسهی موازی با خبرنگار و زنش قرار گرفتهاند. انگار که وضعیت زندگی دردمند و سرخوردهی کنونی این زن و شوهر را نشان میدهند: زن، ایستاده و متفکر و مرد، رونده و دردمند. با این تفاوت که بچهای هم این وسط اضافه شده که نیازمند هر دو است. در این درونمایهی خوب باز هم مشکل زبانی دیده میشود؛ زبان برای پرداختن شخصیتها کمکاری کرده است.
آفرینش داستانی در باسکرویل هم همینطور ناقص و شکستهبسته عمل میکند. راوی زن است، اما خواننده از ابتدای داستان متوجه جنسیت او نمیشود. هیچ نشانهای برای زن بودن او در لحن بیان یا توصیفها دیده نمیشود. راوی بهعنوان دختری که میخواهد پایاننامهاش را روی شخصیت باسکرویل بنویسد، بهخوبی پرداخته نشده. او فقط گزارش میدهد که کجا رفته و چه کرده است.
درونمایهی داستان اما جالب است: دختری دانشجو با فاصلهی بیش از یک قرن درست در نقطهی موازی با جوانی آمریکایی به نام باسکرویل قرار میگیرد، اما زندگی دختر درست برعکس باسکرویل پیش میرود. باسکرویل در زمانهی خودش درگیر مسائل سیاسی ایران میشود، حاضر نیست به آمریکا برگردد و در این راه کشته میشود. دختر اما در زمانهی ما تنها میخواهد با زرنگبازی به آمریکا برود و برای گرفتن پذیرش دانشجویی از موضوع باسکرویل و نقش او در انقلاب مشروطه پل بسازد. درحالیکه، نه تاریخ برایش مهم است، نه سیاست و نه حضوری فعال برای تغییر شرایط موجود دارد. مقایسهی تاریخی این دو شخصیت برای من جذاب است.
اما همین تم خوب چنان عجولانه نوشته شده که در خوانش اول چندان مفهوم نیست. پس از خواندن زندگی باسکرویل در اینترنت، تازه فهمیدم داستان از چه قرار است. آیا داستان خوب آن است که پس از خواندنش، برویم در گوگل جستوجو کنیم تا بفهمیم چی به چی است؟
اِلِمانی فراواقعی نیز در این داستان گنجانده شده که به گمانم باتوجه به بستر داستان، خوب جا نیفتاده است. در صحنهای رضا خان میرپنج کشیدهای به اشکستانی میزند که کلهاش تا آخر عمر به عقب برمیگردد. بیش از این توضیح داده نشده که کلهی اشکستانی چگونه به عقب برمیگردد. از این گذشته، کارکرد چنین المانی در فضای واقعی داستان چه لزومی دارد؟ بیشتر به این میماند که نویسنده خواسته باشتاب تُکی هم به فضای جادویی زده باشد.
اجرای داستانی
گرچه ایدهی برخی داستانهای حیدری گوران خوباند، اما اجرای آنها بهعنوان اثر ادبی بسیار جای بحث دارد. داستان تنها محتوا نیست بلکه شامل شخصیتپردازی، گرهفکنی، زبان، فضاسازی، تعلیق، نشانهگذاری و دیگر عناصر نیز میشود که نویسنده در داستانهای این مجموعه از پس آن برنیامده است.
در این میان، اشتباهاتی هم رخ داده که با ویراستاری سادهای قابل تصحیح بودهاند؛ برای نمونه، در عبارت «عکس مردمکهای زمردی گیرایش» (صفحهی ۹۰)، بخش رنگی چشم «عنبیه» نام دارد، نه «مردمک». یا در داستان الف. خلیلی، نویسنده در میانهی داستان تاریخچهی زندگی الیکا را ارائه میدهد، بعد میگوید الیکا اصلا وجود نداشته. یا اول داستان میگوید خلیلی برادری «ناتنی» دارد و آخر داستان میگوید که برادر «تنی» او کنار دریا قدم میزد.
در یکی دو داستان ازجمله پل مرگ، روایت از ابتدا با راوی سومشخص بیان شده، اما ناگهان من-روایتی میشود. چنین چیزی در داستاننویسی امکانپذیر است، اما بستر داستان باید طوری چیده شود که باورپذیر باشد. به گمانم، این موارد در داستانهای حیدری گوران باورپذیر نبوده است.
رهایی خلاقیت هنگام نوشتن
در نوشتههای حیدری گوران، مانند بسیاری از داستانهای ایرانی زمان ما، خودسانسوری آشکارا دیده میشود. نویسنده ترس دارد که راوی را رها کند تا داستانش را آنطور که هست، تعریف کند. این موضوع در کنار جهانبینی نویسنده، سبب شده که اجرای بیشتر داستانها کپی دستهچندم از داستانهای دیگری باشد که انواع و اقسامش را بسیار خواندهایم. حتی شوخیها آنقدر دستمال شدهاند که خواننده را به خنده نمیاندازند.
به گمانم، داستانها روح ندارند و خواننده را درون خود نمیکشند تا بتواند پس از پایان کتاب، تجربهی زیستن در جهان نویسنده را داشته باشد. اگر هر اثر ادبی را ساختمانی فرض کنیم که نویسنده با خلاقیت و معماری خود آنرا میسازد و خوانندگان را به درونش دعوت میکند، باید بگویم در ساختمان گوران شالوده بهدرستی بنا نشده و در بیشتر اتاقها یا پنجرهها شکستهاند یا دیوارها درست نصب نشدهاند.

Leave a comment